پراکنده گویی های روزمره



1

دلم برای بابا ها خیلی می سوزه. حس می کنم اونقدر که باید نه احساساتشون رو بروز می دن و نه بهشون عشق ورزیده می شه. باید بیشتر به فکرشون باشیم و حداقل احساسات عمیقمون رو بروز بدیم نسبت بهشون.

2

امروز داشتیم با آرمین شعرهای موردعلاقه مون از اخوان رو می خوندیم. چقدر خوندشون به وجدم میاوره. صلابتی که تو اشعار اخوان هست اصن هیچا نیست. من خوان هشتم اش رو خیلی زیاد دوست دارم.

3

ولی عجیبه که ع تا این حد اشتباه فکر می کنه. کاش می شد خوراک فکری اش رو عوض کرد.

4

دوستم بهم پیام داده که دوباره احتمالن اینترنت شاید قطع بشه و یاد اون توئیته افتادم که می گفت اینجا باید اینجوری زندگی کنی که هرلحظه امکان دریغ شدن هرچیزی ازت وجود داره و همه چیزت رو از دست بدی!

 


1

احساس استیصال می کنم. تامین بدیهی ترین نیازهای بشر اینجا ناممکن شده. اینترنت چندروزه قطع شده و دیروز برای پیدا کردن یه مقاله دو ساعت کل هاردم رو زیر و رو کردم به این امید که قبلن دانلودش کرده باشم. اینکه تو خبرها می بینم یه نفر گفته وصل شدن اینترنت قطعیه حالم رو بد می کنه! اصن فرض امکان قطع دائمی اش باید به عقل خطور نکنه نه اینکه یه نفر بیاد تکذیبش کنه! خاک برسرمون که مشکلمون همچنین چیزیه!

2

عصرایران رو باز می کنم. دومین خبر پربازدیدش تا ظهر امروز در این شرایط، پناهنده شدن یک ایرانی برای درمان آلت تناسلیه!

3

از خرداد تا همین چند روز پیش بود که عضو هیچ کانال خبری ای نبودم. هیچ سایت خبری و رومه ای رو نمی خوندم. این باعث شده وقت بیشتری داشته باشم و فقط تو دوماه اخیر چهارتا کتاب خونده باشم که برای من آمار بسیار خوبیه. این چند روز و با توجه به محدودیت های دسترسی تنها چیزی که از وبگردی حاصلم شده، گشتن چند وبسایت خبریه که چیز زیادی هم ازشون دستگیرم نمیشه! نه اینکه قبلن می شده ولی به نسبت قدیم منظورمه !

4

وحید میگه ددلاین یه سری از دانشگاه ها رو چون GRE اش دو روز پیش کنسل شده و معلوم نیست قراره چه اتفاقی برای اون GRE به خاطر شرایط اینترنت بیفته، عملن از دست داده. جاهایی مثل تگزاس آستین و A&M.

5

دیدم امروز پرفسور رضا فوت شده. قیافش رو که نگاه می کنم سرزنده بودن و روحیه داشتن تو سن بالا مشهوده. چیزی که امروزه یافت کردنش بیشتر از هر وقت دیگه دشوار شده.


1

من هر موقع با علی می رم بیرون کلی خوش بهم می گذره و کلی ک* کلک در میاریم ولی همیشه یه زمانی توی اون بازه حواسم جمع می شه و عمیقن احساس ناراحتی منو فرا می گیره. اینکه زندگیم فاقد معنا و هدف مشخصه. هرکی منو می بینه فکر می کنه احمقم که اپلای نکردم. یه عده دیگشون میگن احمقی که نه تنها اپلای نکردی که پنج ساله کردی ولی من این حس رو ندارم. اپلای برای من صورت مساله رو تغییر نمی داد. اپلای کردن سخت نبود. تافل می خواست و تمام. هیچ چیز دیگه ای نمی خواست ولی من فکر می کنم اپلای کردن صورت مساله من رو تغییر نمی داد. یه هدف کوتاه مدت دیگه بود که باز باید دوباره یه هدف کوتاه مدت دیگه جایگزینش می کردم تا زندگیم بی معنا نشه ولی یه جایی می رسید که می دیدی هدف بلند مدتی وجود نداشته که تو هدف های کوتاه مدت براش تعریف کردی. اون موقع برای من زودتر از بقیه رسیده. خیلی زودتر. البته که این هم می تونه خوب باشه هم بد. خوب که خودتو نجات بدی. فکر کنی و نزاری این بنا کج بره بالا و بد اینکه ممکن باعث بشه اون ساختمون هیچ وقت بالا نره. یعنی اگه درست حواست باشه همون جوری هم می شد یه ساختمون کج برد بالا و تا یه کجی معقولی نگهش داشت نسبت به اینکه هیچی نساخته باشی بهتر بود. یعنی یه 10 طبقه خوب ساخته نشده از یه کج دو طبقه خوب ساخته نشده (با فرض اینکه تو هردوتا بشه زندگی کرد و مشکل "خیلی" خاصی تهدیدت نکنه، بهتره!

2

از اون کار کذایی اومدم بیرون. قرار بود یه ماه آزمایشی اونجا باشم و بعدش قرارداد ببندیم با این جال بعد چند روز بهش گفتم شوق و اشتیاق ندارم. محیطش رو هم دوست نداشتم. اما یه دلیل خیلی مهم تر هم داشتم و اون اینکه احساس بردگی بهم دست میداد بهشون سفته بدم. تو اون مدت کوتاهی که اونجا بودم، فکرم متمرکز نمی شد. من حتی اون فیلد رو دوست نداشتم. از همون اولِ اول که اگه دوست داشتم قطعن انتخاب بهتری برای پروژه کارشناسی ام هم انجام می دادم!

کل عایدی این داستان، هدر دادن زمان قابل توجهی سر هماهنگی  بود و بس! اصن من نمی فهمم مگه می خواستن چه گهی بخورن که چند ماه این پروسه مصاحبه رو طول داده بودن. انی وی کار درستی کردم اومدم بیرون و جلوی ضرر رو هر موقع بگیری منفعته.

3

دارم به یه چیزی فکر می کنم که می دونم غلطه ولی وسوسه شدم. بد هم وسوسه شدم. اگه تونستم تو دو روز کلک این داستان رو بکنم، بهش فکر می کنم. دقیق هم فکر می کنم. شاید حتی پی اش رو بگیرم.

4

دلم برای دو هفته پیش تنگ شده. خیلی زیاد. آخرین باری که همینقدر دلم برای هم چین چیزی تنگ می شد راهنمایی بودم. همونجایی که هیچ هدف کوتاه مدتی نداشتم. درست مثل الان. فاقد معنا. اون موقع معنای زندگیم تراوین بود! الانم خودم رو سرگرم کردم و این خیلی بده.

نمی دونم نمی دونم.


1

برای اولین بار بود میتینگ های این جوری شرکت می کردم و خب احتمالن آخرین هم باشه. در وهله اول چنین میتینگ ای به عنوان اولین تجربه انتخاب خوبی نبود چرا که شلوغ بود و من فقط یک نفر رو می شناختم. شلوغی باعث دسته دسته شدن افراد حاضر شده بود. علاوه بر این احساس عدم تعلق به چنین جمع هایی و دغده مشترک نداشتن خیلی اذیتم کرد.

2

نشانه ها بسیار مهم هستند. اینکه فلان چیز همیشه با فلان چیز اتفاق می افتد، سبب می شود هنگام دیدن یا انجام دادن الف، سریعن و بدون فکر به ب فکر کنیم. باید نشانه های بد رو حذف کنم! باید معنا و ارتباط نداشتن یه سری چیزها رو هم به ذهنم بفهمونم.

3

بالاخره کارم انجام شد. کلی چیز دستگیرم شد. این که از این به بعد باید اپروچم در قبال مساله فلان چی باشه و چجوری مساله رو باهاشون مطرح کنم و اینکه بیشتر از گذشته باید متکی به خودم بشم.

4

شب های روشن رو با آرمین دیدیم. دوستش داشتم. داشتیم با آرمین در مورد معیار ها حرف می زدیم. کاش اطرافیانمان ساده تر از اکنونشان بودند

5

صبح خوبی رو شروع نکردم. اول از همه خراب شدن گوشیم و در وهله بعد هم یک خبر ناگوار با پیامد های نامعلوم.


1

فکر کنم قبلنم این رو یه جا نوشته باشم با این حال به نظرم اومد شاید خوب باشه برای خودم دوباره یادآوریش کنم که باید به یه سری از هدف ها، در حد یه تسک که قراره ته روز تیک بخورن نگاه کنم. هویت بیش از حد قائل شدن برای آنها و جدی گرفتنشون از یه آستانه ای بیشتر، فقط و فقط آدم رو دور تر می کنه. گاهی حتی برای بعضی از اونها تشریفات خاصی قائل شدم که وقتی اون تشریفات به جا آورده نمی شن، شروع به برداشتن قدم در اون مسیر نمی کنم. می گم باید فلان و فلان مهیا باشه! الکی که نمیشه!

برداشتن کوچکترین قدم ها از اهمیت برخورداره. پیوستگی اهمیت زیادی داره. وقتی قدم ها رو دونه دونه بر می داری، متوجه نمی شی تا می رسی به یه قدمی هدفت و اونجایه که به خودت می گی ووووو : )) این یعنی منم؟! اون تجربه از جالب ترین تجربه های موجوده.

2

در وهله اول سوال اینه که اگر قرار باشه یه مساحت مشخصی از خوشی رو تجربه کنیم (tA) که t مدت زمان تجربه خوشی و A مقدار سرخوشی حاصل از اون داستان باشه، ترجیحم اینه که A کمتری رو در t بزرگتری تجربه کنم یا برعکس؟ به نظرم میاد پله ای بودن داستان از ضربه ای بودنش منطقی تر باشه!

3

این که چندین موضوع ذهنت رو درگیر کنه ولی در لحظه ی انجام هرکدوم فقط به همون فکر کنی و ذهنت رو مدیریت کنی که موازی اون ها رو پیش نبره خیلی سخته. در واقع هنوز که هنوزه بر این مشکل فائق نیومدم.

4

مساله مهم دیگه وم پیوسته در نظر داشتن مرگه. گاهی بهش فکر کنم. به اینکه چجوری قراره ببینم. به نحوه مرگ آدم هایی که اخیرن مردن.

5

قدیما که به ازدواج فکر می کردم، به نظرم می اومد اگه بعد ها آدم با فردی روبرو بشه که از نظرش بهتر از زنش باشه، احساس خسران بکنه هرچند به روی خودش نیاره ولی در حال حاضر حس می کنم آدمی که یه خورده بهتر باشه از استاندارد هایی که هرکس برای ازدواج داره، با آدمی که خیلی بهتره فرقی نداره : ))

یعنی دو نکته وجود داره. نکته اول اینه که کمال گرایی کنار گذاشته بشه و نکته دوم اینه که واقعن اون استاندارد ها درست ست بشن و فرد همه مینیمم هاشو کنه. یعنی مثل یه مساله بهینه سازی اگه بهش نگاه کنیم، می خوایم یه تابعی رو ماکزیمم کنیم و قید هامون هم ایناس. فیزیبل ست اش رو تعیین می کنیم و تمام : ))

6

اون حرف توماس پین رو باید سر لوحه زندگی کرد: (به خصوص در برهه ای که در آن به سر می بریم!)

بحث کردن با کسی که فکت ها را انکار می کند، مانند تجویز دارو برای مرده است!


1

کلن از بیرون گود ماجرا رو دیدن کار خیلی بدیه. اینجوری در مقام نصحیت کردن ظاهر می شه آدم. یه نگاه عاقل اندر سفیه نهفته ای به افراد درگیر ماجرا داره ولی وقتی میاد داخل، خودش رو هم می بینه که براش امکان رهایی مثل همه اون آدم های دیگه، سخت شده. دیگه نمی تونه مثل قبل، آدم ها رو اونقدر سریع قضاوت کنه. البته که این یه معنای این نیست که باید هرکاری رو تجربه کنیم ولی من فکر می کنم باید یه سری از تابو ها رو با احتیاط چندبار بشکنیم. با خودمان ابزار لازم رو ببریم که اگه افتادیم داخل چاه، بتونیم بیرون بیایم. مثل واکسن می مونه. باید یه میکروب ضعیف شده رو داخل بدنت کنی که بدنت نسبت به میکروب قوی، دچار مشکل نشه.

2

دیروز داشتم برای دوستی توضیح می دادم که هویت خیلی مهمه. البته باید تشکر کرد از جیمز کلییر و کتاب عادت های اتمی (که البته نصفه نیمه از یکی/دو ماه پیش رها شده). کلییر می گفت که وقتی یکی سیگار رو می خواد ترک کنه، وقتی بهش سیگار تعارف می شه می تونه دو تا جواب بده. اینکه بگه "من سیگاری نیستم" یا "بگه مدتیه سیگار کشیدن رو ترک کردم". تو اولی داره از پایین ترین لایه ها ترک سیگار رو تجربه می کنه و حتی هویت سیگاری بودن رو فرد نمی خواد قبول می کنه و می خواد ازش رهایی پیدا کنه. با استناد به همین نکته، به نظرم تو تصمیم گیری های یکمی سخت، باید به هویتمون رجوع کنیم. چندتا فلش بک بزنیم به اتفاقای گذشته. مرور کنیم که ما کی بودیم، چه مسیری رو طی کردیم و آیا این تصمیم با هویتمون سازگاری داره؟ به نظرم این موضوع خیلی مهمه.

3

باید سعی کنم راحت تر و ریلکس تر زندگی کنم. مثل همیشه. عادیِ عادی. صبر و بردباری چیزیه که به نظرم بیشتر از هر برهه دیگه ای، نیاز زندگی منه. امیدوارم خدا هم کمکم کنه.


۱

از پدر و مادرم پرسیدم اگر قرار باشه که یک روز از زندگی تون رو دوباره تجربه کنید و هیچ اتفاقی از اون روز رو تغییر ندید، چه روزی رو انتخاب می کنید؟ هرکدوم یه مدتی فکر کردند و بعدش یه روزی رو گفتن. جالبیش این جا بود که اون روزهای مدنظر هرکدوم، امکان وجود برای من در این بیست و دو سال نداشتند ولی می تونن از این به بعد پیش روم قرار داشته باشن. یعنی معنیش می تونه این باشه که زندگی از این جا به بعد ممکنه جالب تر بشه. البته ممکنه هم نشه. کسی نمی دونه.

۲

دو هفته پیش it's a wonderful life رو دیدم. زیبا بود. خیلی زیبا. هنوز سکانس آخرش که جورج بیلی به خانه می آید و اونجوری بچه ها و مری را بغل می کند پیش چشمم است. مری از نظر من زن ایده آل زندگی است: ))  جز دوست داشتنی ترین شخصیت های فیلم هایی که دیدم.

۳

دارم کتاب سوم (گرگ و میش هوای خرداد) خاطرات زیدآبادی رو می خونم. من زیدآبادی رو خیلی دوست دارم. آدم شریف و فهمیده ای است. برای خودش اصول و ارزش هایی دارد که هیچگاه زیر پا نمی گذارد. زندگی سخت و عجیب غریبی داشته.

البته جذابیت جلد سوم کتاب، مثل از سرد و گرم روزگار یا حتی بهار زندگی در زمستان تهران نیست. بدیهی هم هست. وقایع اخیرترن و سانسور کتاب هم بوده و مقدم بر آن مجبور بوده خیلی چیزها را تعدیل شده روایت کند. با این حال در مجموع خوندنشون برام مفید بوده.

فکر کنم چند سال پیش بود که قرار بود یه مناظره هم دانشگاه ما داشته باشه که البته برگزار هم نشد! من اون موقع نمی شناختمش.

۴

داشتم فکر می کردم به هزینه های انکار کردن. هزینه های انکار کردن رو البته همیشه می شه به لطف مسئولان در همه سطوح مملکت دید. به هرحال، داشتم به برهه هایی از زندگیم فکر می کردم که واقعن نفهمیدم و انکار کردم. خیلی عجیبن. 

به یک چیز دیگر هم زیاد به فکر کردم. به همه زمینه هایی که برانگیخته شدم ولی پاسخ درخور به زمینه برانگیخته شده ممکن نبوده و نتیجه هم دل سرد شدن و تجربه افسردگی های برهه ای حتی اگه نخوای بهش لیبل افسردگی بزنی. کاش می شد واقع گرا بود و می شد کاری کرد که در زمینه هایی که واقعن نمی توانی پاسخ درخور بدهی، هیچ گاه برانگیخته نشوی!

۵

من زیادی به دوردست فکر می کنم و نتیجه آن که پیش پایم را نمی بینم. تو این کیس، داشتم به سناریو هایی فکر می کردم که خیلی عجیب و دورن: )) تازه تو این ابهام موجود!


1

داشتم فکر می کردم به میزان محبتی که باید در قبال آدم هایی داشته باشیم که در شرایط دشوار و سخت قرار می گیرن. شرایطی مثل دست و پنجه نرم کردن با بیماری های لاعلاج، ورشکست شدن، جدا شدن از شریک عاطفی، فوت شدن نزدیکان و . . آدمای دیگه وقتی این شرایط رو می بینن، مهربون تر می شن. گاهی هم خیلی مهربون تر می شن.

نکته این جاست که من فکر می کنم اگه یکی که قبلن 60 تا محبت داشته و بعد این داستان محبتش بشه 70 اوکیه و حتی شاید بتونه حالمون رو هم بهتر کنه ولی وقتی یهو محبت از 10 میشه 70 بیشتر حس بد با خودش به همراه داره. انگار کسی داره ترحم می کنه. کاش درک کنیم و زیادی مهربون نشیم!

2

نحوه حرف زدن آدما تو شبکه های اجتماعی داره روز به روز بیشتر هرز می ره و این واقعن ناراحت کننده است. من سریع سعی می کنم اکانت های با این ادبیات رو mute کنم که تو تایملاینم ظاهر نشن.

موضوع دیگه هم ری‌اکشن های خیلی صمیمانه تو شبکه های اجتماعیه و من اینجوری هیچ وقت ری اکشن نشون نمی دم و ممکنه یکی که از بیرون نگاه کنه فکر کنه آدم بی احساسی ام : (

3

و نکته دیگه اینه که دو سه روزه بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم گرفته. حس می کنم نیاز دارم گریه کنم.

4

گوش کنیم

شهزاده رویای من گلشیفته فراهانی

پاییز آمد، بر اساس یک سرود انقلابی٬ کاری از محمدرضا علیقلی با اجرای گروه کُر

ماه پیشانو

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاطرات من Erick ترمینال پسته نایین علوم تربیتی ازهردری سخنی -غدیر خم-خطابه غدیر فاز تو فاز نمونه سوالات استخدامی ابتدایی